من چرا همیشه و هر کجا به چوبه های دار فکر میکنم؟

به میله های ممتد و سیاه فاصله

به دختر غریب کنار جاده

به ماه و ماهتاب و قاصدک چشم میدوزم

من چرا همیه به بافه های رنج فکر میکنم؟

به مادری که مثل بغضی در گلو نهفته است

به مردمی که همچنان به سوی جستجوی یک بهانه اند

خدای طعنه و نگاه موذیانه اند و من

منی که قرنهاست یک چرا در امتداد خویش میکشم

راستی چگونه میشود رها شد از خیال؟

ای تو آخرین پناه ...

این سوال بی جواب چند ساله را کی جواب میدهی؟

به احیا و سبز زیستن نگاه کن

به جای روزهای تلخ رفته اول چرتکه

لحظه های ناب بازمانده را حساب کن

به برق دیدگاه دخترک غریب، به ماه و ماهتاب و قاصدک سلام کن!!

(نوشته مرضیه عزیزم)