..ســـام خائن..

 

هر کس میخواست یـک زنــدگی عاشـــقانــه را مثال بزنـــد..

بـــی اختیار زندگـــی "سام و مولی" را بـه یـاد میآورد...

یــک زنــدگی پــر مهــر و محبـــت...

در دانشــگاه بــه صــورت اتــفاقـــی با هــم آشنــآ شــدند...

سلیــقه هــآی مشتــرکی داشتند...

هــر دو زیبا ..باهـــوش ..عاشــق صداقت و پاکــی بودنــد...

وخیلی زود زنـدگی شان را در کلیســآ با قســم خوردن ..

بــه ایـــن کـه تا آخــــرین لحظـــه عمــرشان در کنــآر یکدیـــگر می ماننـــد...

با شـــادی دوستان و خانـــواده هایــشان آغاز کردنــد...

همه چیـــز آنهـــا رویایـــی بود...

و با هــم قرار گذاشته بودنــد یک دفــترچــه خــاطرات مشترک داشتــه باشند..

تا وقتی پیــر شدند خاطرات را برای نــوه هایشان بخواننــد..

و با یادآوری خاطرات خــوش هیچ وقت لحظــه های زیبای با هــم بودند را از یاد نبرند..

برای همیــن پیش از خوابیــدن همــه چیــز را در آن می نوشتنــد..

همـــه چیـــز خــوب پیش می رفت تا این که سام یک روز دیرتـــر به خونــه آمد

و گــرفته بود و دل و دمــاغ نداشت...

مولی این حالت را به حساب گــرفتاری کاری گذاشت ...

اما فردا و فــردا های دیگــه هم ایــن قضــیه تکــرار شد...

هــر وقت که دیر می کرد ..مولی بــار ها به او تلفــن می زد...

اما ســام در دستــرس نبــود و وقتــی به خــانه برمی گشــت ...

پاسخـــی برای پرسش هــای مولی ماننــد:

کجــا بود؟ چرا دیــر کرد؟ نداشت...

برای مولــی عجیب بود..باورش نمی شد...

زندگــی قشنگش گــرفتار طوفــان شـده باشد...

بدتر از همه این که از دفـتـرچه خاطرتشان هـم دیگــه خبری نبــود...

تا ایــنکه تصمیــم گرفت سام را تعقیب کنــد ...

اولین جــرقه ها با پیدا شـدن چنــد مـوی بلونــد روی کــت سام شکـــل گــرفت...

سپس که لبــاس هایــش را بیشــتر جستجــو کرد...

عطــر غریبـــه (عـطر زنانـــه) شــک او را بیشتــر کرد...

نــه ..نـــه ایــن غیــر ممکن بود..

اما با دیــدن پیــامک عاشقــآنه با یـک شمــاره ناشناس در تلفـن سام ..

هـمه چیــز مشخص شـد...

سام عزیــزش به او و عشقشــان خیــانت کرده بود...

حالا علت تــمام سردی ها..بی اعتنــایی ها..دوری های سام را فهمیــده بود...

دنیــا روی سرش خراب شـد ..

در یک لحظــه تمام قصــر عشقش فــرو ریخت و جای آن را کینه ونفـرت پر کـرد...

مرد آرزوهایش به دیــوی وحشتنــاک تبدیل شده بود...

آن شب سام در مقابـل تمام گریـه ها و فریـاد های مولی فقط ســکوت کرد..

کار از کار گذشتــه بود..

صبح مولی چمدانش را بست و با دلی پر از نفـرت سام را ترک کرد..

و با اولیـن پرواز به شهر خود برگشت...

روزهای اول منتـظر معجـزه بود..شاید این ها همه اش خواب بود...

اما نبـود همه چیـز تمام شـده بود ..

آن وقت با خودش کنار آمد و سعـی کرد سام را با تمام خاطراتش فـراموش کنـد...

هـر چند هـر روز هـزاران بار مـرگ سام خائن را از خدا آرزو می کرد...

ولی خیلی زود به زندگی عـادی برگشت...

سـه سال گذشت...

یک روز به طور اتفـاقی در فرودگـاه یکی از هم دانشگـاهی هایش را دید...

خواست از کنارش بی اعتنـا بگذرد...

اما نشـد خیلی منتظر شـد...

گویی می خواست مطلب مهمـی به مولی بگویــد ولی نمیتوانست...

سرانجام گفت:سام درست ۶ ماه پس از اینکه از هم جدا شدند در گذشت...

باورش نشده متعجب شده بود...

چـه عکس العملی بایــد از خود نشان می داد...

تمام خاطرات خوشش یک لحظه جلـوی چشمانش آمد...

اما سریع خودش را کنتـرل کرد و زیـر لب گفت:عاقبت خائن همیـن است...

و از دوستش که او را با تعجب نگاه می کرد با سـرعت جدا شد...

آن شب خیلی فکـر کرد تا تونست خودش را قانع کند برگشتن به آنجا فقط...

به این خاطر هست کـه لوازم شخصـی اش را پس بگیـرد...

و قصدش دیـدن رقیب عشقی اش و کسی که سام را از او جدا کرده بود نیست..

پرسش که در این سه سال همیشـه آزارش داده بود...

آخر شب به خونـه قدیمی شـان رسیـد..

باغچـه قشنگشـان خالی از هـر گل و گیـاهی بود..

چراغ ها به جـز چراغ در ورودی خاموش بودند...

در زد...هزار بار این صحنه را تمـرین کرده بود..

و خودش را آماده کرده بود...تا با رقیب چطوری برخورد کنـد...

قلبش تند تند می زد.. دنیایی از خاطرات به ذهن او هجـوم آورده بود...

ای کاش نیـومده بود..ولی با خودش جرات می داد باز هـم زنگ زد...

اما کسی در را باز نکرد پسر کوچکـی از آن طرف خیابان فریاد زد...

ای خانم آنجا کسی زندگی نمیکند..

نفس عمیقی کشید فکر خنده داری به ذهنش رسید...

کلیدش همراهش بود..کلیدهایش را در آورد و در جا کلیدی چرخـاند..

در کمال ناباوری در باز شد..

همـه جا تقریبا تاریک بود...فقط نور ورودی کمی خانه را روشن کرده بود...

دلشـوره داشت نمیدانست چه چیزی خواهد دید...

کلید برق را زد باورش نمیشد...

همه چیز دست نخورده سر جایش بود...

عکس های ازدواجشان..مسافرت ماه عسل...

خلاصه همه عکس ها بر دیوارها بود...خانه تمیز و مرتب بود...

با سرعت به طرف اتاق خواب رفت..

تا ببیند وسایلشان هنوز هست یا نـه؟

دلش میخواست سریع انجا را ترک کند...

چشمش که به اتاق خواب افتاد..

دیگر داشت دیوانه میشد...درست مثل روز اول...

کمد لباس ها را باز کرد..تمام لباس ها و وسایل شخصی اش مرتب بودند...

نا خودآگاه رفت به سراغ لوازم سام...

کشــو را بیرون کشید.....و شروع کرد به نگاه کردن..

از هر کدام خاطره ای داشت..

حالش خوب نبود..احساسی داشت خفه اش میکرد..

ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای بلوند..که در ته کشو پنهان کرده بود افتاد.

با تعجب برداشت..کمد را بهم ریخت..

نمیدانست به دنبال چه بگردد..فقط شروع کرد به گشتن..

چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس...

گوشی را روشن کرد ..شماره اش را خوب میشناخت...

شماره غریبه ای بود که برای سام پیامک عاشقانه می فرستاد...

گیج شده بود..

رشته های موی بلوند روی لباس سام..

بوی عطر زنانه ای که از  لباس سام به مشام می رسید..

پیام های ارسال شده همه انجا بودند ..نمیفهمید این چه بازی بود...

خدایا کمکم کن...

سرانجام پیدایش کرد دفترچه خاطراتشان را برداشت...

و باز کرد خط سام را خوب میشناخت...

با خط قشنگش نوشته بود:

از امروز تنها خودم تو دفتر نوشت..تنهای تنها...

سرانجام جواب آزمایش هایم آمد ..دکتر گفت:داروها جواب ندادند..

بیماری خیلی پیشرفت کرده...سام متاسفـــم...آه خدایا..

واسه خودم غمی ندارم اما مولی نازنینم چطوری آماده اش کنم؟چطوری؟

اون بدون من خواهد مرد...و این برای من از تحمل بیماری و مرگم سخت تره...

مولی بقیه خط ها را نمی دید..

یک کابوس دیگر...آخرین صفحه را باز کرد...

اوه خدای من این صفحه برای من نوشته:

مولی مهربانم سلام..امیدوارم هیچ وقت این دفتر را پیدا نکرده باشی

و نخوانده باشی..

اما اگر الان داری میخوانی..یعنی دست من رو شده است..

مرا ببخش میدانستم قلب مهربانت تحمل مرگ مرا نخواهد داشت..

پس کاری میکنم تا خودت با نفرت مرا ترک کنی این طوری بهتر بود..

چون اگر خبر مرگم را میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی..

این را بدان تو تنها عشق من در هر دو دنیای هستی و خواهی بود...

سعی کن خوب زندگی کنی و غصه مرا هم نخور...

 اینجا عاشقانه منتظرت خواهم ماند...

قول میدهم هیچ وقت دیگر ترکت نکنم به خاطره حقه ای که بهت زدم مرا ببخش...

کسی که عاشقانه دوستت دارد...سام

راستی به یکی از دوستانم سپردم مواظب باشد..

چراغ ورودی در خانه مان همیشه روشن بماند..

که اگر روزی برگشتی همه جا تاریک باشد...

مولی برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد

و گفت:سام مرا ببخش به خاطره این که در بدترین لحظات تنهایت گذاشتم...

مرا ببخش..چشمهای سام هنوز در عکس می درخشید و به او می خندید..